کوچه باغ انتظار دل نوشته هایی به آقا امام زمان عج

مولایم
دلم برای ورود تو لحظه شماری می کند و حنجره ام تو را فریاد می زند, تو که تجلی عشقی

▪ آن سوی فاصله ها

مولایم!

دلم برای ورود تو لحظه شماری می کند و حنجره ام تو را فریاد می زند، تو که تجلی عشقی.

قنوتم را طولانی می کنم تا تو نیمه شبی برای آن دعا کنی. کوچه های غریب بی کسی را آب و جارو می کنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی.

هر روز چراغ دلم را با «جامعه الکبیره» روشن می کنم و سفره افطارم را با «آل یاسین»و «عهد» تزیین می کنم، برای ظهور تو هر روز پای درد «کمیل» می نشینم.

نمی دانم آخرین ایستگاه «توسل» چه هیجانی دارد که مرا با خود تا آن سوی فاصله ها می برد و صبح آدینه چه صفایی دارد، که صبح آسمانش پراز «ندبه» است.

مولایم…! بی تو دفتر دلمان پر است از مشق های انتظار و من با دلم می خواهم آن روز که می آیی زیباترین مدال ایثار را تقدیم نگاه تو کنم.

«جمعه ها بی تو فقط این دل من می گرید

از فراق تو همه کوی و مکان می گرید»

به امید آمدن یوسف زهرا که درود خدا بر او باد.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

▪ تو می آیی، با یک سبد نور

امروز امیر در میخانه تویی تو

فریادرس این دل دیوانه تویی تو

مرغ دل ما را که به کس رام نگردد

آرام تویی، دام تویی، دانه تویی، تو

ای نور دیده من! ای مولا و سرور من! ای قامت رعنای عدالت و ای عزیزترین!

اشک فراق از دیدگانم می چکد. زیرا جمعه ای دیگر رسیده است و مرغ دلم به هوای کوی تو، هوایی شده است. تو می آیی، با یک سبد نور، با یک سبد امید. تو می آیی، اما نمی دانم درکدام جمعه؟ گاهی وقتها فکر می کنم آیا زنده می مانم تا ظهور پرحضورت را درک نمایم و یا اگر از این دیار کوچ کردم، آنگاه که تو بیایی آیا من از خاک برمی خیزم و در رکابت غلامی می کنم؟

همه می گویند غروب جمعه دلگیر است، اما نمی گویید چرا؟ جمعه هم از پی نیامدنت داغ سکوت بر لب می زند و تا جمعه ای دیگر خاموش می ماند.

اما آن جمعه که بیایی، ابرهای متراکم و تاریک را از دلها می زدایی و چشم هایی را که حسرت زیارت آفتاب دارند را به نوازش نور و مهربانی می خوانی.

آنگاه که تو بیایی، دست های آسمان هم در پی یاری تو قنوت می کنند. کوه ها کمر برای کمک به تو محکم می کنند، چشم های دریا برای دیدنت باز می شوند، سروها برای بوسیدنت قدقامت می کنند، نرگس ها دیگر روی زرد ندارند، شقایق ها دیگر داغ به سینه ندارند و کبوترها، مقیم خانه تو می شوند.

آن روز که تو ییایی، روز است و دیگر شب نیست. آن روز که تو بیایی، بهار است و زمستان نیست. آن روز که تو بیایی جمعه است…